سه شنبه 1/8/1393
طیبه صنعتی
امروز من و دوستم در یه خونه ای رو زدیم که تفاوت سنی خانوم وآقا مارو متعجب کرده بودمتاسفانه از اونجا که قضیه اسید پاشی همزمان شده با طرح یاس ی ذره کار مارو با مشکل رو به رو کرده.آخه همینجوریش بعضی از مردم به چشم سارق بهمون نگاه میکردند دیگه اینم بهش اضافه شده بود.نمونه اش همین امروز
در یه خونه ای رو زدیم که اول کلی ما رو واسه جواب دادن معطل کردند آخرشم از پشت در جوابمونو دادندو از اینکه در رو به رومون باز کنند میترسیدند. ما بعد از اینکه کلی خودمونو معرفی کردیم بالاخره حاضر شدند بیان دم در و وقتی که کارت هامونو نشونشون دادیم خیالشون
خانومه یه معلم بود که بعد از عذرخواهی بهمون گفت من فک کردم شما اسید پاشین.من و دوستم که هاج و واج فقط همدیگه رو نیگاه میکردیم. آخه به قیافه ما میخورد اینکاره باشیم. منکه تو دلم گفتم:آخه مادر من,شما دیگه چرا؟!نا سلامتی درس خونده ای,معلمی,تحصیلکرده ای، آخه کدوم آدم عاقلی میاد در خونه ها رو بزنه و اسید بپاشه تو صورتتون که ما دومیش باشیم.
چهارشنبه 21/8/1393
طیبه صنعتی
امروز وارد خونه ای شدیم که یه آقا و خانوم پیری زندگی میکردند که با اینکه بی سواد بودند انصافا، هم خیلی مهربون بودند هم خیلی مهمون نواز.کلی باهامون دردو دل کردند,از سختیا و مشکلاتشون گفتن و از بی مهری بچه ها و نوه هاشون.(تازه بازم خوب بود که این حرفارو بهمون میگفتن بعضیا که وقتی میرفتیم خونشون از گرونی و وضع بد اقتصادی حرف میزدن انگار که ما مسببشیم.)
حاج خانوم انقد میخواست بهمون محبت کنه که فکرکنم هرچیزی واسه خوردن تو خونه شون بود برای پذیرایی آورد و بعد از اینکه کارمون تموم شد موقع خداحافظی یه عالمه پسته کردن تو جیبون و واسمون دعای خیر کردن و از خدا خواستن که عاقبت بخیر بشیم که با دعاهاشون همه خستگی مون برطرف شد.حتی اصرار داشتند که بازم بهشون سر بزنیم و بریم خونه شون. کاش همه ما آدما هم میتونستیم عین این دو تا مامان بزرگ بابا بزرگ ی دل پاک و ساده ای داشته باشیم تا هیچکس از بودن در کنارمون نه احساس ناراحتی بکنه نه احساس غریبی.
سه شنبه 29/7/1393
سارا عباسی
امروز من و دوستم در یه خونه ای رو زدیم که تفاوت سنی خانوم وآقا مارو متعجب کرده بود، آقای 70 ساله ای همسر یه خانوم 39 ساله بود. با اینکه خانوم زن دوم حاج آقا بودند ولی خیلی همدیگرو دوست داشتند و از زندگیشون راضی بودند. البته باید بگم ما هر سنی رو واسه حاج آقا حدس میزدیم جز 70 سال: چرا که ماشالله شون باشه خیلی قبراق و سرحال بودند و آدم از اینکه کنارشون بود هیچ احساس خستگی نمی کرداونقدر حال و حوصله داشتند که وقتی فشارخونشونوگرفتم چون دستگاه, فشارشونو بالا نشون داد راضی نشدند و به ماگفتن دستگاهمون خرابه و دوباره خودشون بادستگاه داخل منزل فشار خودشونو گرفتند و وقتی دیدند اندازه ها تفاوت چندانی باهم ندارند راضی شدند.
واسه اندازه گیری وزنشونم همینطور,بعد از اندازه گیری ما ,خودشونو با وزنه خونه شون وزن کردند و خداروشکرهردو وزن یکسان بود و ما این وسط ضایع نشدیم.
منکه اولش یکم عصبانی شده بودم چون احساس کردم مارو قبول ندارن ولی از طرفی هم واسم جالب بودکه حاج آقا با این سن زیادشون اصلا احساس پیری نمیکردند و از خیلی از ما جوونا دلشون شادتربود.
امیدوارم که 120 سال زنده باشن و مثل الان در کنار خانومشون یه زندگی خوب و آرومی داشته باشن.
یکشنبه 25/8/1393
سارا عباسی
امروز آخرین روزی بود که واسه طرح یاس به کوچه مرتضی علی میرفتیم و دیگه کار ما تموم میشد. با اینکه از صبحش خیلی خوشحال بودم که بالاخره دیگه تموم میشه و نباید هر روز انقد معطل بشیم اما بعد از اینکه کارمون تموم شد ومنتظر راننده بودیم تا بیاد دنبالمون خیلی دلم گرفت,ی حس عجیب دلتنگی داشتم.
راستش دلم تنگ میشد واسه کوچه مرتضی علی و مردمش,واسه اعتمادی که مردم به ما میکردند و ما رو توخونه هاشون راه میدادند,واسه دلهای پردرد مردم که دنبال یکی میگشتن تا فقط حرفاشونو بشنوه,واسه خاطرات خوبو بد و جالب و خنده داری که برامون اتفاق افتاده بود,واسه خستگی های طرح یاس,و از همه مهتر واسه دعاهای خیری که مردم بدرقه راهمون میکردند.
طرح یاس با همه خوبو بدش و باهمه خستگیاش یه حسن خوبی که واسه من داشت این بود که باعث شد من یه تجربه جدیدی تو زندگی و در طول این چند سال درس خوندنم بدست بیارم.
باعث شد که با یه دید دیگه به آدمای شهرم نگاه کنم ,بفهمم که آدما چقدر با هم متفاوتند.به اینکه بعضی ها در نهایت سادگی و بی سوادی چقد میتونن زود ی ارتباط گرمو صمیمی برقرار کنن که خیلی از آدمای تحصیلکرده ازش محروم بودن.واینکه چقدر تصورات من با واقعیت ها دور بود. جا داره که از راننده خوبمون, آقای تجارم تشکر کنم و خدا قوت بگم که تو این مدت هرچند کوتاه، ما رو همراهی کردند.